دیشـب داشتـم بـا خودمـ فکر میـکردم چـه خـوبه بــِــرم یه ســَـگ اَ اون مـَــلوسـا و پــا کوتا ها وردارم بیـارم وَفـــــآدار تر از تو نیس که هست خــوشگــلیشم از تو نمیــمونه حــداقل هــَــرکاری هم کرد میـدونم که آدم نیست
افسونگر من افسون شده ی آن چشمان افسونگرم که سوزهای این زمانه را به جان میخرم با اندیشه ی تو ای جان من °به افق های دور آینه می نگرم دیوانه تر از خورشید می تابد عشق فزونی ام من طلسم رویاهای تو را با دستانــــــــــم می شکنم